×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

سنگ صبور

از هر دري سخني

× درد دل هاي روزانه و مطالب ادبي
×

آدرس وبلاگ من

aava.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/rosi65

عيدي

 

عیدی

  يكي از دوستانم به نام پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش  دريافت كرده بود. بعد ازعيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه  شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.

  پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد:

  " اين ماشين مال شماست ، آقا؟"

  پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است"

پسر متعجب شد و گفت:

"منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه پولی بابت آن پرداخت كنيد،به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."

البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت. اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:

" اي كاش من هم يك همچو برادري بودم."

پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت:"دوست داري با هم تو ماشين يه گشتي بزنيم؟"

"اوه بله، دوست دارم."

تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت:

"آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت:

" بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد."

پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.

او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل می کرد. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :

" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده . يه روزي من هم يه همچو ماشیني به توهديه خواهم داد ... اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو،

همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.

 پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرداز ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند. برادر بزرگترروی صندلی عقب نشست وهر سه با چشماني براق و درخشان رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.

 

 

 

 

یکشنبه 12 اردیبهشت 1389 - 3:41:33 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم